چقدر شب که کسی ماه را نظاره نبود چقدر مرد که اینقدر بیستاره نبود! ورق زدند مرا ـ سرنوشتِ عُصیان را ورق زدند ، دلم؛ تکه ـ تکه ... پاره نبود؟ همیشه جبر، همیشه سفر، همیشه خطر همیشهها که کسی فکرِ راه و چاره نبود درون سینهی من چشمه داشت میخُشکید وباز در دلِ من کوه سنگواره نبود؟ "نه"یی بُزرگ،"نه"یی بیدلیل سردم کرد که کاش پاسخِ من هیچگاه "آره" نبود شروع کردم از سرنوشت مردی که... شروع کردم از صفر که شماره نبود هزار مرتبه این راه رفته را رفتم برای بارِ هزارم کسی دوباره نبود « وحید طلعت»
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |